Eshghe87

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت ...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط Anish| |

اگه یه تابلوی بزرگ تو آسمون بود و همه میدیدنش روش چی مینوشتی؟

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 20:57 توسط Anish| |

اگر به مـــردی بیش از حد بها دهی
دیگر برای داشتنت تلاش نمـی کند!
نگاهش ســرد می شود...
کلامش بـــی روح...
دستانش یـــخ زده!
حرفهایش بـوی دل مردگی می دهد
و
آغــوشش بوی هـــوس...

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 20:20 توسط Anish| |


Power By: LoxBlog.Com