Eshghe87
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اگه یه تابلوی بزرگ تو آسمون بود و همه میدیدنش روش چی مینوشتی؟ اگر به مـــردی بیش از حد بها دهی
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت ...
دیگر برای داشتنت تلاش نمـی کند!
نگاهش ســرد می شود...
کلامش بـــی روح...
دستانش یـــخ زده!
حرفهایش بـوی دل مردگی می دهد
و
آغــوشش بوی هـــوس...
Power By:
LoxBlog.Com |